عید امسال...
عید امسال پر از بوی گل یاس شده است
و پر از خاطرة گندم و دستاس شده است
همة دشت گواهند که با بوی بهار
عطر یک خانة آتشزده احساس شده است
چینش سفره امسال تفاوت دارد
سین هر سفره، سلامی است که بر یاس شده است
روضة چادر خاکی همه جا پیچیده
سیبها عطر خوش کوثر و اخلاص شده است
ابر، در هیأت یک مستمِع مداحی است
بس که میگرید و دل نازک و حساس شده است
....
جان گلهای جهان پیشکش یاسی که
زخمی سیلی باد و ستم داس شده است...
«مریم سقلاطونی»
مدینه با تو به ماهی دگر نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
تو زهرة فلکی! رشک ماه و پروینی!
که با تو چرخ به شمس و قمر نیاز نداشت
مسافری که نگاه تو بود بدرقهاش
خدای را به دعای سفر نیاز نداشت
دعای نیمه شبت سیر آسمان میکرد
که این پرستوی عاشق به پر نیاز نداشت
بهشت روی زمین خانة گِلین تو بود
که ناز فضّه خرید و به زر نیاز نداشت
حکایت دل تنگ تو را توان پرسید
ز لالهای که به خون جگر نیاز نداشت
وجود پاک تو میسوخت از شرارة غم
دگر به شعلة قهر و شرر نیاز نداشت
گریستن ز تو آموخت ابر پاییزی
دگر به خواهش از چشم تر نیاز نداشت
برای سبز شدن گلبُن محبت و عشق
به اشک زمزم از این بیشتر نیاز نداشت
میان چشمة اشک تو عکس زینب بود
اگر شب تو به قرص قمر نیاز نداشت
سپهر سینهات از غم ستاره باران بود
به یادگاری گل میخ در نیاز نداشت
حریر دست تو مجروح بود از دستاس
به تازیانة بیدادگر نیاز نداشت
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت
جهان و کن فیکونش در اختیار تو بود
عدو چگونه فدک را ز تو به جبر گرفت؟
خمید قامت او زیر بار اندوهت
اگر چه دست علی را عصای صبر گرفت
پدر به دیدن تو تا بهشت صبر نکرد
تو را ز دست علی در میان قبر گرفت
تمام غربت خود را گریست در دل چاه
که تا همیشه دل چاه مثل ابر گرفت
رازِ سر به مُهر
هر کس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلّیِ هر روزه میکند
آیینۀ تمامنمای خدا تویی
میلاد تو تولد توحید و روشنی است
ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی
چیزی ندیدهام که تو در آن نبودهای
تا چشم کار میکند ای آشنا! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمة فقاهت آلِ عبا تویی
غیر از علی نبود کسی همطراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علیست در دل آیینه، یا تویی؟
شوق شریفِ رابطههای حریم وحی
روح الامینِ روشن غارِ حرا تویی
ایمان خلاصه در تو و مهر تو میشود
مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهورِ زمزمههای زلال توست
مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی
بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است
سوگند خورده است که خیرالنّسا تویی
شوق تلاوت تو، شفا میدهد مرا
ای کوثرِ کثیر! حدیث کسا تویی
آن منجی بزرگ که در هر سحر به او
میگفت مادرم به تضرع: بیا، تویی
آن رازِ سر به مُهر که «حافظ» غریبوار
میگفت صبح زود به باد صبا، تویی
در خانة تو گوهر بعثت نهفته است
رازِ رسالت همة انبیا تویی
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی تو چه میکنند؟ تویی کیمیا، تویی
قرآن ستوده است تو را روشن و صریح
یعنی که کاشفِ همه آیهها تویی
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
آه ای دوای دردِ دو عالم! دوا تویی
من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی
پهلو شکستهای تو و من دل شکستهام
دریابم ای کریمه! که دارالشفا تویی
پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی
گفتم «تو»؟ ای بزرگ! خطای مرا ببخش
لطفت نمیگذاشت بگویم «شما» تویی
باری، کجاست بقعة قبر غریب تو؟
بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی
«مرتضی امیری اسفندقه»
خورشید پنجم
اکنون به شوق حجت پنجم ز خود گمم
و آیینهدار طلعت خورشید پنجمم
چون کشتی سپرده به توفان عنان خویش
از موج موج جذبة تو در تلاطمم
آن شمع کوچکم که بیفروزیم اگر
فخر است با چراغ قبولت به انجمم
از آفتاب بیشترم با ولای تو
آیینهام، فروغ تو را در تجسمم
***
حیران آن اسارت و آن غارتم هنوز
باریک بین فاجعة آن تهاجمم
آری سلام بر تو اماما! که میپرد
از لب به یاد آن چه کشیدی تبسمم
طفل چهارساله و طوفان کربلا؟
حیران این تداعیام و آن تألمم
از آن ستم که سوخت در آن، خاندان تو
هم بر تو عرضه میکنم اینک تظلمم
گنج مراد خویش نجستم ز هیچکس
الا تویی که مدح تو را در تکلمم
هرچند لب به خنده گشایم برابرت
ز اندوه تو نشسته به خون است مردمم
***
ای علم را شکافته و رفته تا به عمق
حیران آنچه یافتی از این تعلمم
آن شاعرم که از سر ایثار عاشقم
بر دوستیت و خصم تو را در تخاصمم
«حسین منزوی»
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد
گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد
بگذشت از کنار من آنسان که بوی گل
دامن کشان ز ساحت گلزار بگذرد
در باغ گل نمینهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد
گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد!
غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد!
دردا که بیفروغ دلآرای روی دوست
هر روزِ ما به رنگ شب تار بگذرد
سرشار از تجلّی یارند لحظهها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد
ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟
در طور دل به نور تجلّی نوشتهاند:
زین جلوه زار کوکبة یار بگذرد
اینجا کسی به فیض تماشا نمیرسد
تا خود چهها به طالب دیدار بگذرد!
گر در ولای آل علی صرف میشود
از خیر عمر بگذر و بگذار بگذرد
ای کاش این دو روزة باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمة اطهار بگذرد
امشب بیا به پرسش «پروانه»ای عزیز
زان پیشتر که کار وی از کار بگذرد
مترس از های و هوی شعله، بس نمرود خواهی دید
اگر هیزمشکن باشی، جهان را دود خواهی دید
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
ولی با آذرخشی، کشتی مقصود خواهی دید
کنار دامن پامیر، دستی سایه کن بر چشم
به دستش قرصة خورشید بینالود خواهی دید
بیا از معبد تن لحظهای بیرون، وضو جاری است
به جان نازنینان، جلوة معبود خواهی دید
شب جالوتیان ننگ است گر طالوتِ میدانی!
دلت را در فلاخن کن، بسا داوود خواهی دید
قیامتهاست در زلف سحر، بیدار باش ای چشم!
رصد کن جان خود را شاهد و مشهود خواهی دید
شبی آیینة خود را به عزم شست و شو بشکن
در آن جوبار روشن، چهرة موعود خواهی دید